مسیحامسیحا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

طبیب عشق مسیحا دمست

پیشی گریان

مسیحا گلم  پسر خوشگلم خیلی وقته چیزی ننوشتم چون به خاطر عروسی پشر عمه ات سرمون شلوغه  الان میخوام برات بگم از روزی که با حانیه رفتیم نمایشگاه کودک و نوجوان که تو بازارمبل ایران برگزار شد اونجا قرار بود برنامه رنگین کمان و خاله نرگس به طور زنده اجرا داشته باشن که چون عصر بود و تو هم از صبح اونجا بودی خسته شدی و خوابیدی  به برنامه نرسیدیم  اما تو برنامه عمو امیر بودی کلی هم گشتی و نمیدونم چرا با اینکه باب اسفنجی و دوست داری از عروسکش که تو سالن بود و عروسکای دیگه ترسیدی و نزدیکشون نرفتی فقط از دور میگفتی بابای بابای اما حانی با هاش عکس انداخت که عکسش و میزارم حالا چرا اسم این پست رو گذاشتم پیشی گریان چون...
4 مهر 1391

سفر

  مسیحا جونم   ظاهرا طلسم سفر رفتن ما قرار نیست شکسته بشه  در حالیکه تقریبا همه جا 5-10 شهریور تعطیل بود اما متاسفانه بازار مبل تعطیل نشد برنامه سفر ما هم به هم خورد  هرچند که تعطیلات هفته قبل با متی جون و مصی جون که میشه خاله من و مهتاب و مهشاد  رفتیم دیار بابا جون که فعلا تنها جایی هست که تو رفتی البته اینم بگم که حسابی بهت خوش میگذره به خصوص اینکه دیگه خودت واسه خودت میگردی میری تو باغ و میای با درختا و میوه ها حسابی سرت گرم بود در مورد تولد هم بگم قرار بود یه جشن بگیریم با حضور کوچولوهای دوست و فامیل که متاسفانه با مخالفت بعضی مامانای خوب مواجه شدم که میترسیدن نتونم کوچولوهاشون رو کنترل کن...
7 شهريور 1391

تشکر

سلام سلام سلام ازهمه دوستانی که تولد مسیحای عزیزم رو تبریک گفتن خیلی خیلی تشکرمیکنم  خوشحالم که همه ی شما در کنار من هستید همتون رو دوست دارم و میبوسمتون  این گل ها تقدیم به همه ی شما دوستای خوبم   ...
21 مرداد 1391

تولدت مبارک

  مسیحا جونم  عشقم   نفسم  جیگرم   گلم       تولدت مبارک        تولدت مبارک           تولدت مبارک           تولدت مبارک   امروز روزیه که خدا تام لطفش و به من بابایی تموم کرد و هدیه ای ب ما داد که هر روز به بهترین بودنش بیشتر پی میبرم  خیلی دوستت دارم  متاسفانه چون تولدت با ماه رمضان همزمان شده جشن میمونه برای بعد از این ماه  یه جشن کوچولوی خودمونی داشتیم که خیلی ازش عکس نداری چون شیطونیات اجازه عکس انداختن بهمون نداد عاشقانه دوستت دارم عزیزم     ...
21 مرداد 1391

پارک

چند روز پیش صبح که از خواب پا شدی هنوز چشمات و کامل باز نکرده بودی تا من و دیدی با یه لحن کش دار گفتی مامان من بیرون  گفتم مامان جان از خواب بیدار شو بعد  خلاصه یکسره گیر دادی من بیرون  راستش منم روزه بودم هوا هم گرم ولی تسلیم شدم و بردمت پارک  حسابی بازی کردی و خسته شدی و تا اومدی خونه خوابیدی بگذریم که منم تا افطار از تشنگی داشتم هلاک میشدم ولی مهم اینه که به تو خوش گذشت عزیزم دوستت دارم  ...
8 مرداد 1391

یه اشتباه

شاید این بهونه باشه یا توجیه ! ولی روزه گرفتن توی این روزای گرم و طولانی یه کم آدم و بی حوصله میکنه به خصوص بعد از 2 سال مرخصی. نمیدونم چرا امروز وقتی داشتی سی دی بیبی اتیشتن ( یا به قول خودت ویز ویز) میدیدی تو اتاقت جیش کردی منم ناراحت شدم و دعوات کردم تو هم زدی زیر گریه  . . . 5  دقیقه بعد  با یه پوشک از اتاق اومدی بیرون و اومدی سمت من و با اخم گفتی بیا گفتم این چیه؟ گفتی من پوشک! باورم نمیشد  روی مبل دراز کشیدی و اصرار داشتی پوشکت کنم  منم قبول کردم  اما راستش گریه م گرفت چچون من دعوات کردم میخواستی پوشک بشی تا یه دفعه دیگه جیش نکنی بعد از چند دقیقه اومدم بازت کردم و بغلت کردم گفتم پ...
6 مرداد 1391

کارای سخت

همیشه وقتی با مامانای جدید و قدیم صحبت میکردم میگفتن سخت ترین کارای بچه اینه که  1. از شیر بگیریش  2. از پوشک بگیریش  3.تنها بره تو اتاقش بخوابه الان که دارم این مطلب و مینویسم همه ی این کارای سخت رو با تو تموم کردم اما یه چیز مهم اینه که پسر گل من منو تو این موارد خیلی کمک کرد  نفسم مسیحای گلم تو از 6 ماهگی تو اتاقت تنها میخوابیدی حتی یک شب هم بهونه نگرفتی خیلی دوستت دارم  با اینکه خیلی به شیر مامان وابسته بودی ولی فقط 2 شب اول بیتابی کردی ختی روزا سراغ من نمیومدی و حالا حدود 10 روز که خودت میری دستشویی و حتی یاد گرفتی خودت و بشوری و بعدشم دستاتو بشوری   فقط روز اول برات توضیح دادم که باید بری د...
2 مرداد 1391

اسکیت

دیروز با لیلی جون و بچه ها رفته بودیم پارک  سه قلوهای لیلی جون داشتن اسکیت بازی میکردن و مسیحا هم داشت رو سر من گل پرپر میکرد حنانه خسته شد و اسکیتش و از پاش در اورد و نشست رو زمین  یهو دیدم مسیخا نشست رو زمین و کفشاشو در آورد بعد هم به سختی اسکیت حنانه رو کرد تو پاش بعد منو صدا کرد که کمکش کنم تا بتونه باهاش راه بره خلاصه حدود 40 دقیقه من و بابا با این اسکیت هایی که حداقل 5-6 سایز براش بزرگ بود مسیحا رو راه بردیم جالب اینجا بود که آخراش پا زدن با اسکیت و یاد گرفته بود  هر چی خواستم ازش عکس بگیرم چون ورجه وورجه میکرد عکسا مات شد و نمیشد گذاشت باشه دفعه بعد ...
20 تير 1391

باغ حاجی بابا

از وقتی که مسیحا به دنیا اومده متاسفانه ما نتونستیم سفر بریم برای خودمون هم خیلی عجیبه چون تا قبل به دنیا اومدن مسیخا ما سالی 6-7 بار سفر میرفتیم  تنها جایی که مسیحا رفته زادگاه بابایی بوده که به همراه پسر عموها و دختر عموهاش رفته یه چند تا عکس هم تو باغ حاجی بابا ازش گرفتم که نشون میده حسابی مشغول شیطونیه       ...
19 تير 1391