مسیحامسیحا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

طبیب عشق مسیحا دمست

زلف پریشون

مسیحای گلم  بالاخره مامان موفق شد با زور و کلی گریه موهای آقا مسیحا رو کوتاه کنیم بله آرایشگر هم کسی نبود جز پسرخالم مهدی که تنها کسی بود که می تونست موهاتو کوتاه کنه اما خیلی با مزه شدی و تازه صورت نازت معلوم شده عشقم حالا عکس آقا مسیحا وقتی موهاش کوتاه شد  هورااااااااااااااااااااااااا           خبرای جدید الان تا ده به انگلیسی بلدی بخونی الفبای انگلیسی و کامل یاد گرفتی  حدود 20 حیوون و 7 رنگ و میوه ها رو  به اضافه اعضای بدنت و رو به انگلیسی میدونی  خمیر بازی یاد گرفتی  و فوتبال دستی هم خیلی دوست داری ...
26 آذر 1391

دریای کودک

سلام  سلام سلام بعد از یه مدن طولانی اومدم تا یه خبر جدید بدم از مسیحای گلم آقا مسیحای ما الان سه هفته میشه که داره میره مهد کودک بله مهد دریای کودک بگذریم از اینکه هفته اول منومسیحا با هم میرفتیم و از هفته دوم تنها میموند هرچند که هنوز صبح که میریم یه کوچولوگریه میکنه ولی مهد دوست داره و موقع برگشتن به مدیرمهد میگه فردا میام  یه چند تا عکس هم از آقا مسیحا تومهد گرفتم که میزارم گلم نفسم عشقم ایشالا روز اول مدرسه و دانشگاه رفتنت تو وبلاگ برات بنویسم عاشقانه دوستت دارم پ ن : ازهمه ی دوستای گلم که تو این مدت سراغ ما رو گرفتن ممنونیم و میبوسیمشون    ...
20 آبان 1391

پیشی گریان

مسیحا گلم  پسر خوشگلم خیلی وقته چیزی ننوشتم چون به خاطر عروسی پشر عمه ات سرمون شلوغه  الان میخوام برات بگم از روزی که با حانیه رفتیم نمایشگاه کودک و نوجوان که تو بازارمبل ایران برگزار شد اونجا قرار بود برنامه رنگین کمان و خاله نرگس به طور زنده اجرا داشته باشن که چون عصر بود و تو هم از صبح اونجا بودی خسته شدی و خوابیدی  به برنامه نرسیدیم  اما تو برنامه عمو امیر بودی کلی هم گشتی و نمیدونم چرا با اینکه باب اسفنجی و دوست داری از عروسکش که تو سالن بود و عروسکای دیگه ترسیدی و نزدیکشون نرفتی فقط از دور میگفتی بابای بابای اما حانی با هاش عکس انداخت که عکسش و میزارم حالا چرا اسم این پست رو گذاشتم پیشی گریان چون...
4 مهر 1391

سفر

  مسیحا جونم   ظاهرا طلسم سفر رفتن ما قرار نیست شکسته بشه  در حالیکه تقریبا همه جا 5-10 شهریور تعطیل بود اما متاسفانه بازار مبل تعطیل نشد برنامه سفر ما هم به هم خورد  هرچند که تعطیلات هفته قبل با متی جون و مصی جون که میشه خاله من و مهتاب و مهشاد  رفتیم دیار بابا جون که فعلا تنها جایی هست که تو رفتی البته اینم بگم که حسابی بهت خوش میگذره به خصوص اینکه دیگه خودت واسه خودت میگردی میری تو باغ و میای با درختا و میوه ها حسابی سرت گرم بود در مورد تولد هم بگم قرار بود یه جشن بگیریم با حضور کوچولوهای دوست و فامیل که متاسفانه با مخالفت بعضی مامانای خوب مواجه شدم که میترسیدن نتونم کوچولوهاشون رو کنترل کن...
7 شهريور 1391

تشکر

سلام سلام سلام ازهمه دوستانی که تولد مسیحای عزیزم رو تبریک گفتن خیلی خیلی تشکرمیکنم  خوشحالم که همه ی شما در کنار من هستید همتون رو دوست دارم و میبوسمتون  این گل ها تقدیم به همه ی شما دوستای خوبم   ...
21 مرداد 1391

تولدت مبارک

  مسیحا جونم  عشقم   نفسم  جیگرم   گلم       تولدت مبارک        تولدت مبارک           تولدت مبارک           تولدت مبارک   امروز روزیه که خدا تام لطفش و به من بابایی تموم کرد و هدیه ای ب ما داد که هر روز به بهترین بودنش بیشتر پی میبرم  خیلی دوستت دارم  متاسفانه چون تولدت با ماه رمضان همزمان شده جشن میمونه برای بعد از این ماه  یه جشن کوچولوی خودمونی داشتیم که خیلی ازش عکس نداری چون شیطونیات اجازه عکس انداختن بهمون نداد عاشقانه دوستت دارم عزیزم     ...
21 مرداد 1391

پارک

چند روز پیش صبح که از خواب پا شدی هنوز چشمات و کامل باز نکرده بودی تا من و دیدی با یه لحن کش دار گفتی مامان من بیرون  گفتم مامان جان از خواب بیدار شو بعد  خلاصه یکسره گیر دادی من بیرون  راستش منم روزه بودم هوا هم گرم ولی تسلیم شدم و بردمت پارک  حسابی بازی کردی و خسته شدی و تا اومدی خونه خوابیدی بگذریم که منم تا افطار از تشنگی داشتم هلاک میشدم ولی مهم اینه که به تو خوش گذشت عزیزم دوستت دارم  ...
8 مرداد 1391